مجره چون ضیا که اندر اوفتد
به روزن و نجوم او هبای او.
منوچهری.
از حجت میگوی سخنهای به حجت زیرا که ضیائی تو و اینها چو هبااند.
ناصرخسرو.
می کش مکش آسیب زمین و ستم چرخ بی چرخ و زمین رقص کن انگار هبایی.
خاقانی.
اسب بچار صولجان گوی زمین کند هباطاق فلک بیا گند هم به هبای معرکه.
خاقانی.
|| ( ص ) حقیر. ذلیل. خوار. ناچیز. ( ناظم الاطباء ) : همه بیشی او بجمله کمیست
همه وعده او سراسر هباست.
ناصرخسرو.
بهینه چیز که آن کیمیای دولت تست ز همنشینی صهبا هبا شده ست هبا.
خاقانی.
|| تباه و ضایع. ( ارمغان آصفی ) : بی سکه قبول تو نقد امل دغل
بی خاتم رضای تو سعی عمل هبا.
سعدی.
- رنج هبا ؛ کسی که رنج و زحمتش بر باد رفته باشد. آن کس که سعی بیهوده و بی نتیجه برد : پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هباییدهمه.
خاقانی.