نیکونهاد. [ ن ِ / ن َ ] ( ص مرکب ) نیک نهاد. خوش فطرت. نیکوسرشت. ( یادداشت مؤلف ) : شنید این سخن پیر نیکونهادبخندید کای یار فرخ نژاد.سعدی.گر قدر خود بدانی قربت فزون شودنیکونهاد باش که پاکیزه جوهری.سعدی.غلامش به دست کریمی فتادتوانگر دل و دست و نیکونهاد.سعدی.حافظ نهاد نیک تو کامت برآوردجانها فدای مردم نیکونهاد باد.حافظ.
( صتف ) نیک نهاد : (( و امید عدل و احسانی که بمحض فضل حق طینت و طیبت طیب. این پادشاه نیکو نهاد را حاصل ... ) )