نیکوسگال

لغت نامه دهخدا

نیکوسگال. [ س ِ ] ( نف مرکب ) نیک سگال. نیک اندیش. خیرخواه. مقابل بدسگال :
رهی سوار و جوان و توانگراز ره دور
به خدمت آمد نیکوسگال و خیراندیش.
رودکی.
مرترا نیکی سگالد یار تو
چون مر او را تو شوی نیکوسگال.
ناصرخسرو.
نکونام یعقوب نیکوسگال
همی بود یک هفته مهمان خال.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).

فرهنگ فارسی

نیک اندیش، خیرخواه، ضدبدسگال، نیک سگال
( صفت ) نیک اندیش خیر خواه : مقابل بد سگال .

فرهنگ معین

(نِ س ) (ص مر. ) نیک اندیش .

فرهنگ عمید

نیک اندیش، خیرخواه.

پیشنهاد کاربران

بپرس