نیک عهد

لغت نامه دهخدا

نیک عهد. [ ع َ ] ( ص مرکب ) وفی. زنهاردار. ( یادداشت مؤلف ). باوفای در عهدو شرط و پیمان. ( ناظم الاطباء ). آنکه به عهد خود وفا کند. ( فرهنگ فارسی معین ). خوش قول. درست پیمان. وفادار: و هر سال تا امروز آیین آن پادشاهان نیک عهد در ایران و توران به جای می آرند. ( نوروزنامه ).
نیک عهدی در زمین شد جامه از غم چاک زن
کز زمان زین صعب تر ماتم نخواهی یافتن.
خاقانی.
تا جهان است از جهان اهل وفائی برنخاست
نیک عهدی برنیامد آشنائی برنخاست.
خاقانی.
گهی خورد می با نواهای رود
گهی داد بر نیک عهدان درود.
نظامی.
چو بیند نیک عهد و نیک نامت
ز من خواهد به آیینی تمامت.
نظامی.
با او ددگان به عهد همراه
چون لشکر نیک عهد با شاه.
نظامی.
ور تو پیغام خدا آری چو شهد
که بیا سوی خدا ای نیک عهد.
مولوی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه بعهد خود وفا کند .

پیشنهاد کاربران

بپرس