نیک بندگی. [ ب َ دَ / دِ ] ( حامص مرکب ) نیکوبندگی. به شرایط بندگی نیکو عمل کردن. بنده نیک بودن. ( از فرهنگ فارسی معین ). نیز رجوع به نکوبندگی و نیکوبندگی شود : اگر مرا هزار جان باشد فدای یک ساعت رضا و فراغ ملک دارم از حقوق نعمت های او یکی نگزارده باشم و در احکام نیک بندگی خود رامقصر شناسم. ( کلیله و دمنه از فرهنگ فارسی معین ).
فرهنگ فارسی
بشرایط بندگی نیکو عمل کردن بند. نیک بودن : (( اگر مرا هزار جان باشد فدای یکساعته رضا و فراغ ملک دارم از حقوق نعمتهای او یکی نگزارده باشم و در احکام نیک بندگی خود را مقصر شناسم. ) )