نیوش

لغت نامه دهخدا

نیوش. ( ماده فعل ) ماده فعل مضارع از نیوشیدن. رجوع به نیوشیدن شود. || ( نف ) در ترکیب با کلمات دیگر به معنی نیوشنده آید: نصیحت نیوش. پندنیوش. || ( اِمص ) استماع. توجه. ( ناظم الاطباء ). گوش دادن سخن باشد. نیوشه. ( لغت فرس اسدی ). رجوع به نیوشه شود.

فرهنگ فارسی

۱ - امر از نیوشیدن : گوش کن . بشنو . ۲ - در ترکیب بمعنی نیوشنده آید : پند نیوش سخن نیوش نصیحت نیوش .

فرهنگ عمید

۱. = نیوشیدن
۲. نیوشنده، شنونده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): سخن نیوش، نصیحت نیوش.

پیشنهاد کاربران

بپرس