همی تاخت بهرام خشتی به دست
چنانچون بود مردم نیم مست.
فردوسی.
سکندر بیامد ترنجی به دست از ایوان سالار چین نیم مست.
فردوسی.
نیاطوس از آن جایگه برنشست به لشکرگه خویش شد نیم مست.
فردوسی.
دو بادام و سنبلش بابل پرست یکی نیم خواب و یکی نیم مست.
اسدی.
همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام ما ز دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم.
خاقانی.
همه نیم هشیار و شه نیم مست همه چرب گفتار و شه چرب دست.
نظامی.
نیم شبی سیم برم نیم مست نعره زنان آمد و در درشکست.
عطار.
یکی غایب از خود یکی نیم مست یکی شعرخوانان صراحی به دست.
سعدی.
یکی سرگران آن یکی نیم مست اشارت کنان این و آن را به دست.
سعدی.
تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل کام تو از من آسان کار من از تو مشکل.
شاه قوام الدین.
- نیم مست شدن ؛ شاد و با نشاط شدن. سرخوش گشتن. تر دماغ شدن : وز آن هر یکی دسته ای گل به دست
ز شادی و از می شده نیم مست.
فردوسی.
- || گیج و گم شدن : چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگاه نزد من حق بود.
خطیری یا حصیری.