نیم مرده. [ م ُ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) آنکه هنوز نمرده و نیمه جانی داشته باشد. ( ناظم الاطباء ). که در شرف مرگ است و اندک رمقی دارد : این خادم را بباید کشتن و دست بر حلق وی نهاد و محکم بیفشرد که خود نیم مرده بود. ( سمک عیار از فرهنگ فارسی معین ). || کم روشنائی. ( یادداشت مؤلف ). نیم خاموش. ( فرهنگ فارسی معین ) : به کردار چراغ نیم مرده که هر ساعت فزون گردَدْش روغن.
منوچهری.
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - کسی که در شرف مرگ است ولی هنوز نمرده : (( این خادم را بباید کشتن و دست بر حلق وی نهاد و محکم بیفشرد که خود نیم مرده بود . ) ) ۲ - نیم خاموش (( بکردار چراغی نیم مرده که هر ساعت فزون گرددش روغن . ) ) ( منوچهری . د. چا. ۶۳ : ۲ )