چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زآنکه نیست سیمت جفتی شمم فرست.
منجیک.
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست تن مرده و جان نادان یکی است.
فردوسی.
هزاریک کاندر نهاد او هنر است نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ.
فرخی.
که حسد هست دشمن ریمن کیست کاو نیست دشمن دشمن.
عنصری.
|| ( حامص ) عدم. نیستی. مقابل هست : خداوند هست و خداوند نیست
همه چیز جفت است و ایزد یکی است.
فردوسی.
از اوی است نیک و بد هست و نیست همه بندگانیم و ایزد یکی است.
فردوسی.
همه با توانائی او یکی است خداوند هست و خداوند نیست.
فردوسی.
چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنندبلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه.
فرخی.
نیست مرگ است و هست هست حیات نیست کفر است و هست هست ایمان.
ناصرخسرو.
|| فقر. ( یادداشت مؤلف ).- هست و نیست ؛ دار و ندار. غنا و فقر :
به هست و نیست مرنجان ضمیر و دل خوش دار
که نیستی است سرانجام هر کمال که هست.
حافظ.
|| ( ص ) معدوم. ( السامی ). نابود. نیسته. ( یادداشت مؤلف ). ناپدید. ( ناظم الاطباء ). ناموجود. که وجود ندارد : هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان.
فرخی.
نیاید به اندیشه از نیست هستی نیایدبه کوشیدن از جسم جانی.
فرخی.
مست را مسجد و کنشت یکی است نیست را دوزخ و بهشت یکی است.
سنائی.
آتش است این بانگ نای و نیست بادهرکه این آتش ندارد نیست باد.
مولوی.
نیست را هست کند تنبل اوی هست را نیست کند فرهستش.
ابونصر مرغزی.
|| فناشده. محوشده. نیست و نابود گشته : از جمله نیستان این راه
آن برد سبق که بی نشان رفت.
عطار.
- سربه نیست ؛ معدوم. درتداول ، سربه نیست شده ؛ نیست و نابود گشته. سربه نیست کردن ؛ گم و گور کردن.- نیست در جهان ؛ معدوم. در هنگام نفرین گویند. ( از فرهنگ فارسی معین ).
- نیست شدن ؛ معدوم شدن. فناشدن. از بین رفتن. هلاک گشتن : بیشتر بخوانید ...