بریده سرش را نگونسار کرد
تنش را به خون غرقه بر دار کرد.
فردوسی.
فرامرز را زنده بر دار کردتن پیلوارش نگونسار کرد.
فردوسی.
نگون بخت را زنده بر دار کردسر مرد بی دین نگونسار کرد.
فردوسی.
|| خم کردن. پائین آوردن.- نگونسار کردن سر ؛ سر خم کردن. سر فرودآوردن :
یکی باد برخاستی پر ز گرد
درفش مرا سر نگونسار کرد.
فردوسی.
مکن گر راستی ورزید خواهی چو هدهد سر به پیش شه نگونسار.
ناصرخسرو.
وحش و طیوری که چراخوار کردسر به گه خورد نگونسار کرد.
امیرخسرو.
|| به زیر افکندن. پائین آوردن. فرودآوردن : و مردمان را برگماشتی تا او را کور کردندو از تخت نگونسار کردند. ( ترجمه طبری بلعمی ). حاجت من به تو این است که این مردمان که مرا از تخت نگونسار کردند و حق من نشناختند داد من از تن و جان ایشان بستانی. ( ترجمه طبری بلعمی ). || از پای افکندن. خم کردن و به زمین افکندن. مقابل افراختن وبرافراشتن : نگونسار کرد آن درفش سیاه
برفتند پویان به بیراه و راه.
فردوسی.
سبک شیردل گُرد لشکرپناه نگونسار کرد آن درفش سیاه.
فردوسی.
ای خسروی که کوکبه رای روشنت رایات آفتاب نگونسار می کند.
سلمان ( از آنندراج ).
|| سرنگون کردن. بر خاک افکندن : یکی نیزه زد برگرفتش ز زین
نگونسار کرد و زدش بر زمین.
فردوسی.
|| واژگون کردن. ( ناظم الاطباء ).- نگونسار کردن دلو و کاسه ؛برگردانیدن روی آن را به سوی زمین و پشت آن را به سوی بالا، برخلاف حالتی که باید باشد. ( یادداشت مؤلف ).