دریده درفش و نگون کرده کوس
رخ نامداران شده آبنوس.
فردوسی.
گسسته لگام و نگون کرده زین بیامد بر پهلوان زمین.
فردوسی.
|| به خاک افکندن. از پای درافکندن. تباه کردن. سرنگون کردن : فرمان او علامت شاهان کند نگون
تدبیر او ولایت شیران کندشکار.
فرخی.
سالار خانیان را با خیل و با حشم کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار.
منوچهری.
|| خراب کردن. به خاک افکندن. با خاک یکسان کردن. پست کردن : گوئی که نگون کرده ست ایوان فلک وش را
حکم فلک ِ گردان یا حکم فلک گردان ؟
خاقانی.
|| خم کردن. فرودآوردن. کج کردن : نگون کرده ایشان سر از بهرخور
توآری به عزت خورش پیش سر.
سعدی.
- نگون کردن سر تخت ؛ پست کردن. از مقام و رفعت فرودآوردن : وز آن جایگه شد سوی طیسفون
سر تخت بدخواه کرده نگون.
فردوسی.