نگون بخت شد همچو بختش نگون
ابا سیب رنگین به آب اندرون.
بوشکور.
زپای اندرآمد نگون گشت طوس تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
همه داد کن تو به گیتی درون که از داد هرگز نشد کس نگون .
فردوسی.
|| خراب شدن. ( یادداشت مؤلف ). فروریختن. به خاک غلطیدن : همی نگون شود از بس نهیب هیبت تو
به ترک خانه خان و به هند رایت رای.
عنصری.
چو دیوار بر برف سازی نخست نگون زود گردد به بنیاد سست.
اسدی.
|| سرنگون شدن. نگونسار شدن. از حالت اعتدال و استواری خارج شدن : امام شرع سلطان طریقت ناصرالدین آن
که تا رایات او آمد نگون شد چتر بددینان.
خاقانی.
|| سرازیر شدن. به پائین روانه شدن. فرورفتن : همانگه نگون شد سوار از فراز
در بسته حصن شد زود باز.
اسدی.
ظل صنوبرمثال گشت به مغرب نگون مهر ز مشرق نمود مهره زر آشکار.
خاقانی.
|| باطل شدن. وارونه و معکوس شدن. ( یادداشت مؤلف ) : مگر کو سر و تن بشوید به خون
شود فال اخترشناسان نگون.
فردوسی.
- نگون شدن بخت ؛ بدبخت شدن. بخت و اقبال به کسی پشت کردن : به زاری همی دیدگان پر ز خون
شده بخت گردان ترکان نگون.
فردوسی.
از این پس به خیره نریزند خون که بخت جفاپیشگان شد نگون.
فردوسی.
|| پست شدن. ( یادداشت مؤلف ).- نگون شدن سر تخت ؛پست شدن. ( یادداشت مؤلف ). از مقام و منصب افتادن :
بکشتند هیتالیان ناگهان
نگون شد سر تخت شاهنشهان.
فردوسی.
همه مرز شد همچو دریای خون سر تخت بیدادگر شد نگون.
فردوسی.