نگه کردن

لغت نامه دهخدا

نگه کردن. [ ن ِ گ َه ْ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) نگاه کردن. نظر کردن. نگریستن :
به آهن نگه کن که بُرّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.
بوشکور.
به خارپشت نگه کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طمْع پوستین پیرای.
کسائی.
خوب اگر سوی ما نگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم.
کسائی.
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی بدکامه دید.
فردوسی.
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کو را از این چیست کام.
فردوسی.
نگه کرد چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
نرمک او را یکی سلام زدم
کرد در من نگه به چشم آغیل.
حکاک.
نیک نگه کن به تن خویش در
باز شو از سیرت خروار خویش.
ناصرخسرو.
نگه کرد جامه ای که بامداد فروخته بود شبانگاه در خانه خود یافت. ( سندبادنامه ص 240 ).
به چشم عُجب و تکبر نگه به خلق مکن
که دوستان خدا ممکنند در اوباش.
سعدی.
کس از کناری بر روی تو نگه نکند
که عاقبت نه به شوخیش در میان آری.
سعدی.
شاهد آیینه است و هرکس را که روی خوب نیست
گو نگه زنهار در آئینه روشن مکن.
سعدی.
|| نگریستن. دقت کردن. پاییدن. تعمق کردن. تأمل کردن :
نگه کن که شهر بزرگی است ری
نشاید که کوبند پیلان به پی.
فردوسی.
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی بهی برگزین.
فردوسی.
بدو در نگه کرد کاووس شاه
ندیدش سزاوار تخت و کلاه.
فردوسی.
ای پیر نگه کن که چرخ برنا
پیمود بسی روزگار بر ما.
ناصرخسرو.
اندرمثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا.
ناصرخسرو.
نگه کن که پروانه سوزناک
چه گفت ای عجب گر بسوزم چه باک.
سعدی.
نبخشود بر حال پروانه شمع
نگه کن که چون سوخت در بین جمع.
سعدی.
|| دیدن. مشاهده کردن :
چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد با کاویانی درفش.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

نگاه کردن . نظر کردن . نگریستن .

پیشنهاد کاربران

نگه کردن: کنایه ی ایما از توجّه کردن و برگزیدن
<<کنون، پهلوانی="" نگه="" کن="" گزین،="">
سزاوارِ جنگ و سزاوار کین>>
یعنی: پهلوانی گزین را نگه کن.
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۸۶.

بپرس