منگراندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
سنائی.
بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد. ( سندبادنامه ص 81 ). در میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر نگرست. ( سندبادنامه ص 165 ).پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگرست. ( سندبادنامه ص 261 ). از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم.
سعدی.
دل پیش تو و دیده به جای دگر استم تا خلق ندانند تو را می نگرستم.
سعدی.
- اندرنگرستن با او نشسته بود بر این بام خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و راست :. ( ترجمه طبری بلعمی ).|| التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن : مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزگت آدینه اندرآمدی و... علما و فقها را پیش خویش بنشاندی وداوری خود کردی و به قضا خود نگرستی و داد بدادی. ( ترجمه طبری بلعمی ). || نگریدن. تفکر کردن. اندیشیدن. ( فرهنگ فارسی معین ). || به دقت نظر کردن. کاویدن :
دگرباره درختان را بجستند
میان هر درختی بنگرستند.
( ویس و رامین ).
|| دقت کردن. مواظبت کردن. پائیدن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود. || طمع بستن.- در چیزی نگرستن ؛در آن طمع بستن.