نکونام

/nekunAm/

لغت نامه دهخدا

نکونام. [ ن ِ ] ( ص مرکب ) خوش نام. که به نیکی و نکوکاری مشتهر و نامبردار است :
آن گرد نکونام که اندر دره ٔرام
با پیل همان کرد که با کرگ ز خواری.
فرخی.
انوشه کسی کو نکونام مرد
چو ایدر تنش ماند نیکی ببرد.
اسدی.
کسی کو نکونام میرد همی
ز مرگش تأسف خورد عالمی.
اسدی.
زنده جاوید ماند هرکه نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را.
سعدی.
چه دیدی در این کشور از خوب و زشت
بگو ای نکونام نیکوسرشت.
سعدی.
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و بدگوی را گوشمال.
سعدی.
نمرد آن کسی کز جهان نام برد
که مرد نکونام هرگز نمرد.
امیرخسرو.
|| آمرزیده. مرحوم. مغفور :
بوی در دو گیتی ز بد رستگار
نکونام باشی بر کردگار.
فردوسی.
|| عفیف. پاکدامان :
کس را به مثل سوی شما راه ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار.
منوچهری.

فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه نامش بخوبی مشهور است : خوش نام .

فرهنگ عمید

خوش نام، نیک نام.

پیشنهاد کاربران

عالی ذکر. [ ذِ ] ( ص مرکب ) آنکه همواره نام او بخوبی برده شود : و دائم موقر و محترم و عالی الذکر و نافذ الامر و مهیب و مطاع و سرور و دین پرور باد. ( تاریخ قم ص 4 ) .

بپرس