نکو محضر

لغت نامه دهخدا

نکومحضر. [ ن ِ م َ ض َ ] ( ص مرکب ) خوش برخورد. خوش روی. نکومشرب. خوش محضر. نیکومحضر :
بداده ست داد از تن خویشتن
چو نیکودلان و نکومحضران.
منوچهری.
تو با هوش و رای از نکومحضران چون
همی برنگیری نکومحضری را.
ناصرخسرو.
یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکومحضری.
سعدی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) نیک محضر: (( مهرویه زنی داشت سخت پارسا و نیکو محضر ... ) )

پیشنهاد کاربران

به دریا رفته ای طوفان ببینی
که یا در محضر عرفان بشینی
چرا پروانه سوخت در شعله شمع
که درسی از نیکان پیغام بگیری

بپرس