نکومحضر. [ ن ِ م َ ض َ ] ( ص مرکب ) خوش برخورد. خوش روی. نکومشرب. خوش محضر. نیکومحضر : بداده ست داد از تن خویشتن چو نیکودلان و نکومحضران.منوچهری.تو با هوش و رای از نکومحضران چون همی برنگیری نکومحضری را.ناصرخسرو.یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکومحضری.سعدی.
به دریا رفته ای طوفان ببینیکه یا در محضر عرفان بشینیچرا پروانه سوخت در شعله شمعکه درسی از نیکان پیغام بگیری+ عکس و لینک