نکوطلعت. [ ن ِ طَ ع َ ] ( ص مرکب ) نکوسیما. نکودیدار. خوش سیما : نکودل است و نکوسیرت و نکومذهب نکونهاد و نکوطلعت و نکوکردار.فرخی.ز دور هرکه مر او را بدید یک ره گفت زهی سوار نکوطلعت نکودیدار.فرخی.خوش است به دیدار شما عالم ازیراحوران نکوطلعت و پیروزه قبائید.ناصرخسرو.