فرازآمده بود مر شاه را
کی نامدار نکوخواه را.
دقیقی.
چو بهرام از این کار آگاه شدکه لشکر مر اورا نکوخواه شد.
فردوسی.
بداندیش او به جان بدی خواه او به تن نکوخواه او ز یسر نصیحت گر از یسار.
فرخی.
از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخوربا جهان خواران بغلْط و بر جهانداران بتاز.
منوچهری.
زنی دایه دختر شاه بودکه بازارگان را نکوخواه بود.
اسدی.
به زیر پای نکوخواهش آتش آب شودبه دست دشمنش اندر ز گل بروید خار.
مسعودسعد.
با نکوخواه تو باشد مشتری را صلح و مهربا بداندیش تو کیوان را خلاف و کین بود.
امیرمعزی.
تا نکوخواه ویم دولت نکو خواهد مراتا ستایم مر ورا ایام بستاید مرا.
سوزنی.
گرفته اند نکوخواه و بدخوه تو مدام یکی طریق ضلالت یکی سبیل سوی.
سوزنی.
به نزد من آن کس نکوخواه توست که گوید فلان خار در راه توست.
سعدی.
نکوخواهان تصور کرده بودندکه آمد پشت دولت را ملاذی.
سعدی.
نکوکارباش ار بود قدرتی چو قدرت نداری نکوخواه باش.
؟