بشناس که مردی است او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده .
یوسف عروضی ( از صحاح الفرس ).
هیچ مبین سوی او به چشم حقارت ز آنکه یکی جلد گربز است و نونده.
یوسف عروضی ( یادداشت مؤلف ).
|| ( نف ) حرکت کننده.( برهان قاطع ). رجوع به نویدن شود : ز لاله های مخالف میانْش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانْش چون کشمر.
فرخی.
|| لرزنده. ( برهان قاطع ). رجوع به نویدن شود. || فریادزننده. ( برهان قاطع ). رجوع به نویدن شود.نونده. [ ن ُ وَ دَ / دِ ] ( ص ) هر چیز تازه پیدا شده و تازه به عرصه آمده. ( ناظم الاطباء )؟