گفت نوعی زانتقام است انتظار.
مولوی.
|| نمط. روش. طرز. ترتیب. طور. شیوه. نحو. رجوع به ترکیبات نوع شود. || هر گونه چیز و گونه هر چیزی. ( منتهی الارب ). رجوع به معنی اول شود.- از نوع ِ ؛ قسمی. جوری. گونه ای : بی حشمت وی علی تکین را بر نتوان انداخت تا آنگاه که از نوع دیگر اندیشه آید. ( تاریخ بیهقی ص 344 ).
نیست از نوع مردم آن کامروز
شخص و انواع داند و اجناس.
ناصرخسرو.
بسی فربه نماید آنکه داردنمای فربهی از نوع آماس.
سنائی.
- بر نوع ِ ؛ به شیوه ٔ. به طرز. به روش. طوری : برای حشمت خواجه تو این پرسش بدین جمله است والاّ بر نوع دیگر پرسیدندی. ( تاریخ بیهقی ص 321 ).- به نوع نوع ؛ گوناگون.گونه گونه :
به تازه تازه همی بوستان بخندد خوش
به نوع نوع همی آسمان بگرید زار.
مسعودسعد.
- به نوعی ؛ به نحوی : چنانکه هر کسی به نوعی از انواع اسباب بزرگی چیزی داشتی. ( تاریخ بیهقی ص 133 ).- || چنان. آنچنان. بدانسان :
به نوعی گوشمالش داد ایام
که رفت از خاطرش فکر می و جام.
صهبا.
- در نوع ِ ؛ در میان افراد مشابه. ( از فرهنگ فارسی معین ): هر چیزی که در نوع خود فاضل تر بود... اختصاص دارد. ( لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین ).- هر نوع ؛ هر قبیل. هر گونه. هر جور :
مدتی شعر ز هر نوع که دانی گفتم
لفظ و معنیش بدانسان که پسندد همه کس.
ابن یمین.
- هم نوع . رجوع به همین مدخل شود.- همه نوع ؛ همه قسم. ( فرهنگ فارسی معین ).
|| ( اصطلاح منطق ) کلی را گویند که بر ذاتهائی که حقیقت آن یکی باشد، واقع شود. ( از غیاث اللغات ). کلی مقول بر واحد یا کثیرین متفقین به حقایق در جواب ماهو. ( یادداشت مؤلف ). بخشی است از جنس شامل افرادی که حقیقت آنها یکی باشد، چنانکه نوع انسان در میان جنس حیوان. ( فرهنگ فارسی معین ). دومین کلی است از کلیات خمس و آن بر افراد متفق الحقیقة که در حقیقت ذات یکسانند اطلاق شود، مانند «انسان » که مشتمل بر زید و عمرو و مرد و زن و خرد و بزرگ است. نوع اخص از جنس ، یعنی کلی نخستین از کلیات خمس است که بر انواع مختلف الحقیقة اطلاق شود : بیشتر بخوانید ...