به شادی زمانی برآریم کام
ز جمشید گوئیم و نوشیم جام.
فردوسی.
دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشدبگذارد حنجر به دم خنجر پیکار.
منوچهری.
که چوپانانم آنجا شیر دوشندپرستارانم اینجا شیر نوشند.
نظامی.
چو نوشیدن از دست جانان بودهر آبی که هست آب حیوان بود.
امیرخسرو.
گاه ِ خوردن دو باده کمتر نوش تا نباید به دست رفتن و دوش.
اوحدی.
می ده که بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم آنجا که بت ساده بط باده به کار است.
قاآنی.
|| خوردن. ( آنندراج ). تناول کردن. ( ناظم الاطباء ) : آنچه می بافی همه روزه بپوش
زآنچه می کاری همه ساله بنوش.
مولوی.
خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار نوشند. ( گلستان ). || چشیدن. ( یادداشت مؤلف ) : دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
اگر معاشر مائی بنوش نیش غمی.
حافظ.
نوشیدن. [ دَ ] ( مص ) نیوشیدن. شنیدن. ( آنندراج ). استماع. شنیدن. شنودن. اطاعت کردن. نیز رجوع به نیوشیدن شود :
ندانند درمان آن را به بند
اگر بد نخواهی تو می نوش پند.
فردوسی.
گوش آن کس نوشد اسرار جلال کاو چوسوسن ده زبان افتاده لال.
مولوی.
لیک کوته کردم آن گفتار راتا ننوشد هر خسی اسرار را.
مولوی.
|| گرفتن و هضم کردن . ( ناظم الاطباء ).