- نوش جان بودن :
ستم لطف است اگر پای محبت در میان باشد
دل از دست تو زخمی خورد گفتم نوش جان باشد.
فطرت ( از آنندراج ).
- نوش جان کردن ؛ به صورت دعا، خوردن. ( یادداشت مؤلف ). نوش کردن. به شادی و سلامت و گوارائی ، مشروبی آشامیدن یا غذائی خوردن. به رغبت و میل خوردن.- || گاه این عبارت به مزاح و طعنه در مفهوم مخالفش به کار رود، گویند: صد تازیانه نوش جان کرد، کتک حسابی نوش جان کرد، چنداردنگی نوش جان کرد :
تلخی که نوش جان کنی آن را شود شکر
نیشی که در جگر شکنی نوش می شود.
صائب ( از آنندراج ).
، نوشجان. ( اِخ ) از بلاد فارس است. ( از سمعانی ). شهری است در فارس ( از معجم البلدان )، و آن مشتمل بر نوشجان بالا و نوش جان پائین است و مردمش بعضی مجوس بعضی مانوی زندیق باشند . ( ابن الفقیه از یادداشت مؤلف ).