فلسفهٔ عصب شناسی ( neurophilosophy ) معطوف به کاربرد مفاهیم علوم اعصاب در سؤالات سنتی فلسفی است. گاهی نوروفلسفه و فلسفه علوم اعصاب ( philosophy of neuroscience ) به جای هم به کار می روند. اما در اینجا ما میان این دو تمایز قائل می شویم. در فلسفه علوم اعصاب عناوین اصلی در علوم اعصاب در مرکز توجه قرار دارد. شناسایی عقاید گوناگونی که در مورد بازنمایی ( representation ) وجود دارد نمونه ای از مباحث فلسفه علوم اعصاب است. در حالی که بررسی آثار ناهنجاری های عصبی بر مفهوم شخصیت واحد ( unified self ) نمونه ای از مباحث فلسفه علوم اعصاب است.
یافته های علوم اعصاب اثر کمی بر جزئیات فلسفه های مادی گرا گذاشته اند. یکی از محبوب ترین مثال ها برای طرفداران این نظریات ادعای یگانگی احساس درد و شلیک عصبی C - fiber است. اما بعدها نشان داده شد که این فیبرها تنها به یک جنبه خاص از انتقال درد مربوط هستند. [ ۱] با این حال طرفداران نظریات یکی انگارانه تصور می کردند که تنها به دلیل ابتدایی بودن یافته های علوم اعصاب است که آن ها نمی توانند شواهد تجربی مناسب برای نظریات خود پیدا کنند. آن ها امیدوار بودند که کشفیات حاصل از روش های الکتروفیزیولوژیکی تورستن ویسل و دیوید هوبل بتواند در آینده شواهد محکم تری از یگانگی مغز و ذهن فراهم کند. همان طور که پیش بینی می شد، نورون هایی که به لبه، حرکت، رنگ، و حتی خصوصیات دست و صورت حساسیت نشان می دهند بر اساس همین روش پیدا شدند. در ادامه دونالد هب در سال ۱۹۴۹ مقاله ای منتشر کرد و در آن پیشنهادهایی تفصیلی دربارهٔ چگونگی توضیح پدیده های روانشناختی بر اساس مکانیزم های نورونی شناخته شده و مدارهای آناتومیک ارائه نمود. [ ۲] وی در این مقاله توضیحاتی برای ادراک، یادگیری، حافظه، و حتی بیماری های روانی پیشنهاد می دهد. اما تلاش هایی از این دست بسیار معدودند. هر دو گروه دوستان و دشمنان نظریات یکی انگارانه در این دوره نسبت به یافته های علوم اعصاب بی توجه بودند. سهل انگاری فلسفی نسبت به جزئیات علوم اعصاب در دهه ۷۰ به یک اصل بدل گشته بود. دلیل این بی توجهی نیز علاقه طرفداران کارکردگرایی ( functionalism ) به استدلال تحقق چندگانه است؛ بنابراین استدلال، یک حالت یا رویداد ذهنی توسط گستره وسیعی از حالات فیزیکی قابل تحقق است. [ ۳] در نتیجه درک حالت سیستم های فیزیکی ( از جمله مغز ) نوری به تاریک خانه فهم ما از مبانی طبیعت ذهن نمی اندازد. در این دوره هوش مصنوعی برای فلاسفه ای که ذهن های علمی داشتند از علوم اعصاب جذاب تر می نمود. در همین زمان علوم اعصاب مسقیماً به کاوش در شناخت، به خصوص یادگیری و حافظه می پرداخت. برای مثال اریک کندل در سال ۱۹۷۶ مکانیزم هایِ کنترلِ سرعتِ ترشحِ انتقال دهنده هایِ شیمیاییِ پیش سیناپسی را به عنوان یک توضیح سلولی - زیستی از صورت های ساده یادگیری با تداعی پیشنهاد کرد. [ ۴] عصب شناسان با کار بر روی بخش پس سیناپسی شروع به کشف مکانیزم های تقویت بلند مدت ( Long Term Potentiation - LTP ) کردند. [ ۵] اما هنوز فیلسوفان ماده گرای کمی به این زمینه توجه می کردند. کارکردگرایی همه را قانع کرده بود که جزئیات سطح مهندسی شاید برای متخصصین بالینی مهم باشد اما ربطی به نظریه پردازان ذهن ندارد.
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفیافته های علوم اعصاب اثر کمی بر جزئیات فلسفه های مادی گرا گذاشته اند. یکی از محبوب ترین مثال ها برای طرفداران این نظریات ادعای یگانگی احساس درد و شلیک عصبی C - fiber است. اما بعدها نشان داده شد که این فیبرها تنها به یک جنبه خاص از انتقال درد مربوط هستند. [ ۱] با این حال طرفداران نظریات یکی انگارانه تصور می کردند که تنها به دلیل ابتدایی بودن یافته های علوم اعصاب است که آن ها نمی توانند شواهد تجربی مناسب برای نظریات خود پیدا کنند. آن ها امیدوار بودند که کشفیات حاصل از روش های الکتروفیزیولوژیکی تورستن ویسل و دیوید هوبل بتواند در آینده شواهد محکم تری از یگانگی مغز و ذهن فراهم کند. همان طور که پیش بینی می شد، نورون هایی که به لبه، حرکت، رنگ، و حتی خصوصیات دست و صورت حساسیت نشان می دهند بر اساس همین روش پیدا شدند. در ادامه دونالد هب در سال ۱۹۴۹ مقاله ای منتشر کرد و در آن پیشنهادهایی تفصیلی دربارهٔ چگونگی توضیح پدیده های روانشناختی بر اساس مکانیزم های نورونی شناخته شده و مدارهای آناتومیک ارائه نمود. [ ۲] وی در این مقاله توضیحاتی برای ادراک، یادگیری، حافظه، و حتی بیماری های روانی پیشنهاد می دهد. اما تلاش هایی از این دست بسیار معدودند. هر دو گروه دوستان و دشمنان نظریات یکی انگارانه در این دوره نسبت به یافته های علوم اعصاب بی توجه بودند. سهل انگاری فلسفی نسبت به جزئیات علوم اعصاب در دهه ۷۰ به یک اصل بدل گشته بود. دلیل این بی توجهی نیز علاقه طرفداران کارکردگرایی ( functionalism ) به استدلال تحقق چندگانه است؛ بنابراین استدلال، یک حالت یا رویداد ذهنی توسط گستره وسیعی از حالات فیزیکی قابل تحقق است. [ ۳] در نتیجه درک حالت سیستم های فیزیکی ( از جمله مغز ) نوری به تاریک خانه فهم ما از مبانی طبیعت ذهن نمی اندازد. در این دوره هوش مصنوعی برای فلاسفه ای که ذهن های علمی داشتند از علوم اعصاب جذاب تر می نمود. در همین زمان علوم اعصاب مسقیماً به کاوش در شناخت، به خصوص یادگیری و حافظه می پرداخت. برای مثال اریک کندل در سال ۱۹۷۶ مکانیزم هایِ کنترلِ سرعتِ ترشحِ انتقال دهنده هایِ شیمیاییِ پیش سیناپسی را به عنوان یک توضیح سلولی - زیستی از صورت های ساده یادگیری با تداعی پیشنهاد کرد. [ ۴] عصب شناسان با کار بر روی بخش پس سیناپسی شروع به کشف مکانیزم های تقویت بلند مدت ( Long Term Potentiation - LTP ) کردند. [ ۵] اما هنوز فیلسوفان ماده گرای کمی به این زمینه توجه می کردند. کارکردگرایی همه را قانع کرده بود که جزئیات سطح مهندسی شاید برای متخصصین بالینی مهم باشد اما ربطی به نظریه پردازان ذهن ندارد.
wiki: نوروفلسفه