نورمند

فرهنگ اسم ها

لغت نامه دهخدا

نورمند. [ م َ ] ( ص مرکب )دارای نور. روشن. منور. پرنور. نورانی :
چون شاه روز بادی وچون شاه شب که زو
گه نورمند خاور و گه باختر شود.
مسعودسعد.
ای آفتاب ملک جهان از تو نورمند
تا تابد آفتاب ، تو چون آفتاب تاب.
مسعودسعد.
نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست
در پیش حلم و سنگ تو کُه بردبار نیست.
سنائی.
همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند
شاه زمانه که اوست سایه پروردگار.
خاقانی.

پیشنهاد کاربران

بپرس