ای به کُس خویش بر نورده نهاده
وآن همه داده به موزه و به وقایه.
کسایی ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
|| ضمان. ( نسخه ای از فرهنگ اسدی ). رجوع به معنی قبلی شود. || نورده پیراهن ؛ نوعی از حاشیه که گرداگرد پیراهن می دوزند.( ناظم الاطباء ). نورد. رجوع به نورد شود : و نورده جامه را برای این کفه گویند که منع کند از آنچه خطوط او به سر فرودآید. ( تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 116 ). || پیراهن. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( برهان قاطع ). و بعضی تنه پیراهن را گفته اند. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). || دخترزاده و فرزند دختر( ؟ ). ( ناظم الاطباء ). || سبت. طبقی که گل بر آن نهند و معرب آن نوردجة است. ( یادداشت مؤلف ) ( از اقرب الموارد ). بسته و دسته ای از ریاحین. ( یادداشت مؤلف ): کنثة؛ نورده که از شاخ مورْد و خلاف سازند و بر آن دسته ریاحین بندند. ( منتهی الارب ). || رده ای از دیوار: یک نورده از دیوار، یک نورد از دیوار؛ یک رده از خشت یا گل. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به نورد شود.نورده. [ دِه ْ ] ( نف مرکب ) نوردهنده. نوربخش :
ای نورده ستاره من
خشنودی توست چاره من.
نظامی.