زلیخای پژمرده کاسته
بشد همچو شمشاد نوخاسته.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شدآخر این غوره نوخاسته چون حلوا شد.
سعدی.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت.
حافظ.
|| جوان. ( ناظم الاطباء ). نوجوان. تازه سال. اندک سال : دگر هرچه بردی تو از خاسته
هم از خوبرویان نوخاسته.
فردوسی.
زن خوب خوشخوی آراسته چه ماند به نادان نوخاسته ؟
سعدی.
به طاعات پیران آراسته به صدق جوانان نوخاسته.
سعدی.
گرت مملکت باید آراسته مده کار معظم به نوخاسته.
سعدی.
چنین نامه ای کردم آراسته زبهر جوانان نوخاسته.
نزاری.
عاشق روی جوانی خوش و نوخاسته ام وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام.
حافظ.
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبابوکه در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام.
حافظ.
|| نورسیده. تازه رسیده : ای دیر نشسته وقت آن است که جای
یکچند به نوخاستگان پردازی.
سعدی.
شاد آمدی ای فتنه نوخاسته از غیب غایب مشواز دیده که در دل بنشستی.
سعدی.
هر ساعتی آن فتنه نوخاسته از غیب برخیزد و خلقی به تحیر بنشاند.
سعدی.
|| جوان و نوچه ای که مقدمات را دیده و برای عرض هنر خود در کشتی گیری به زورخانه های دیگر هم می رود. ( فرهنگ فارسی معین ). تازه کار. نوچه. که تازه قدم در دایره پهلوانی نهاده است : از این پرهنر ترک نوخاسته
به خفتان بر و بازو آراسته.
فردوسی.
اندر عهد لهراسب بازماندگان بودند از پهلوانان کیخسرو، و اسفندیار پسر گشتاسب نوخاسته بود. ( مجمل التواریخ ). رستم پسر زال [ اندر عهد کیقباد ] نوخاسته بود. ( مجمل التواریخ ). و برادر نوخاسته بود او را [ کیکاووس را ] کی بهمن نام. ( مجمل التواریخ ). || نودولت. ندیدبدید. تازه به دوران رسیده. ( یادداشت مؤلف ). تازه به عرصه رسیده : بر امیر رنج بسیار آمد از این نوخاستگان ناخویشتن شناس پسران علی تکین. ( تاریخ بیهقی ص 504 ). بفرمود تا رسول نوخاستگان را پیش آوردند... حاکم مطوعی را هم بدین مهم نامزد کردند با رسول نوخاستگان برفت و بدیشان رسید. ( تاریخ بیهقی ص 598 ). هرچند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند. ( تاریخ بیهقی ص 57 ). و در این وقت سبکتکین و پسرش محمود نوخاسته ای بودند اندر اطراف خراسان. ( مجمل التواریخ ). و به سبب آنکه نوخاستگان در حضرت پدیدار آمده بودند بر قدیمان استخفاف کردند. ( چهارمقاله ).