نوبت زدند نوبت عیش است ساقیا
عیشم به روی تازه خود تازه کن بیا.
حسن دهلوی ( از آنندراج ).
|| دعوی شاهی کردن.اعلام سلطنت و حکومت کردن. رجوع به ترکیب «نوبت زدن برای کسی » شود.- نوبت چیزی زدن ؛ وجود آن یا فرارسیدن آن را اعلام کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
نوبت خوبی بزن هین که سپاه خطت
کشور دیگر گرفت لشکر دیگر شکست.
انوری ( از آنندراج ).
تا نوبت نبوت او در عرب زدنداز جودی و اُحُد صلوات آمدش صدا.
خاقانی.
نوبت شادی گذشت بر در امّیدنوبت غم زن که غمگسار تو کم شد.
خاقانی.
کسی که نوبت «الفقر فخر» زد جانش چه التفات نماید به تاج و تخت و نوا؟
مولوی.
به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روزکه نه هر صبح به آه سحرم برخیزی.
سعدی.
- نوبت زدن برای کسی ؛ شاهی و حکومت او را اعلام کردن. خیمه و خرگاه سلطنت او را برافراختن یا نقاره شاهی و کوس قدرت به نام او نواختن : آنکه ملکش برتر از نوبت تنند
برتر از هفت اخترش نوبت زنند.
مولوی.
- دونوبت زدن ؛ دعوی شاهی کردن. ( یادداشت مؤلف ) : دونوبت زن ار یافتی یکدلی
نباشد چو تو در جهان مقبلی.
نزاری.
- پنج نوبت زدن : مزن پنج نوبت در این چارطاق
که بی ششدره نیست این نه رواق.
نظامی.
یکی نوبتی چار حد برفراخت که بر نه فلک پنج نوبت نواخت.
نظامی.
گر پنج نوبتت به در قصر می زنندنوبت به دیگری بگذاری و بگذری.
سعدی.