نوان. [ ن َ ] ( نف ، ق ) جنبان. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث اللغات ) ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). لرزان. ( غیاث اللغات ) ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). متحرک و جنبان مطلقاً. ( فرهنگ خطی ). حرکت کنان. ( ناظم الاطباء ). جنبنده. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). جنبان از روی حال و وجد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). جنبان باشد یعنی حرکت کنان ، و بعضی از این حرکت حرکتی را گفته اند که طفلان در وقت چیزی خواندن کنند و مردم را به هنگام ادعیه خواندن یا در محل فکر و خیال و اندوه و غم و الم صادر شود. ( برهان قاطع ). جنبان بر خویشتن ، چنانکه در چیزی خواندن یا در فکر جنبد. ( فرهنگ خطی از تحفة الاحباب ). شخصی را گویند که چیزی می خواند و می جنبد یادر فکر و اندوه جنبشی می کند. ( اوبهی ). کسی که در چیزی خواندن جنبد یا در فکر و اندوه و غم. ( از معیار جمالی ). نوسان کننده. دارای حرکت رفت وآمدی منظم. ( لغات فرهنگستان ). متحرک. لرزان. بی قرار. غیرساکن و غیرثابت. که بدین سوی و آن سوی خمد و میل کند :
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بازنیج بازی گر.
بوشکور.
برآمد خروش از در پهلوان ز بانگ تبیره زمین شد نوان.
فردوسی.
سواران ترکان به کردار بیدنوان گشته وز بوم و بر ناامید.
فردوسی.
از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست زآن سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال.
فرخی.
گردون ز برق تیغ چو آتش زبان زبان کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده به بوستان شود از باد زادسرو نوان.
فرخی.
همی ریخت غار از غریویدنش همی شد نوان کُه ز جنبیدنش.
اسدی.
تو گفتی که هر یک عروسی است مست نوان وآستینها فشانان ز دست.
اسدی.
گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن.
ناصرخسرو.
تا عرعر اَز باد نوان است همی بادحضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر.
ناصرخسرو.
نوان و خرامان شود شاخ بیدسحرگاه چون مرکب راهوار.
ناصرخسرو.
پیچان و نوان و نحیف و زردم گوئی به مثل شاخ خیزرانم.بیشتر بخوانید ...