از او شادمان گشت و بنواختش
به نوّی یکی پایگه ساختش.
فردوسی.
کی نامبردار بنواختش برِ خویش بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
فریدون فرزانه بنواختشان ز راه سزا پایگه ساختشان.
فردوسی.
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی بپرهیز از دردسر وز گرانی.
منوچهری.
از آن پس نریمان ِ یل رانواخت زبهرش بسی خسروی هدیه ساخت.
اسدی.
امیر وی را بنواخت و نیکوئی گفت و بازگشت. ( تاریخ بیهقی ص 125 ). خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت. ( تاریخ بیهقی ص 544 ). خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند. ( تاریخ بیهقی ص 348 ). وصیت پدر و احوال تقریر کرد، ملک او را بنواخت و عطا داد. ( قصص الانبیاء ص 177 ). هیچکس ایمان نیاورد مگر یک تن که او همه را بکشت و آن کس را بنواخت. ( قصص الانبیاء ص 193 ). بعد از آن ملک مصر ایشان را [ ابراهیم و همراهانش را ] بنواخت. ( مجمل التواریخ ). او را پیش آوردند و یوسف را بنواخت. ( مجمل التواریخ ). سلطان او را نعمت و خواسته می داد و اعتماد بر او زیادت می کرد و می نواخت. ( نوروزنامه ). پادشاه هر چهار را بنواخت و هر یک را منصبی ارزانی داشت. ( سندبادنامه ص 321 ).بلی از فعل من فضل تو بیش است
اگر بنوازیَم بر جای خویش است.
نظامی.
چه فرزندی تو با این ترکتازی که هندوی پدرکش را نوازی.
نظامی.
جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت گر ننوازی تو که خواهد نواخت ؟
نظامی.
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم رواست گر بنوازی و گر برنجانی.
سعدی.
بنده حلقه به گوش ار ننوازی برودلطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش.
سعدی.
|| انعام دادن. ( ناظم الاطباء ). || عطا دادن. خلعت و تشریف دادن. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || دست کشیدن به سر و روی کسی برای دلجوئی. ( فرهنگ فارسی معین ). کشیدن دست بر سر و روی کسی نمودن ِ مهربانی را. ناز کردن. ( یادداشت مؤلف ) : بیشتر بخوانید ...