نو سفر

لغت نامه دهخدا

نوسفر. [ ن َ / نُو س َ ف َ ] ( ص مرکب ) آنکه تازه به سفر درآمده باشد. ( آنندراج ). کسی که تازه سفر کرده باشد. ( ناظم الاطباء ) :
کوس نودولتی از بام سعادت بزنم
گر ببینم که مه نوسفرم بازآید.
حافظ.
|| کسی که به مسافرت آموخته نباشد. کسی که عزم میکند نخستین سفر را، یعنی نخستین سفری است که مسافرت میکند. ( ناظم الاطباء ). آنکه بار اول به سفر رفته است. ( یادداشت مؤلف ). که نخستین بار است به سفر رفته و تجربه کافی در مسافرت ندارد و جهاندیده و مجرب نیست :
همسفران جاهل و من نوسفر
غربتم از بی کسیم بیشتر.
نظامی.
پیشتر از جنبش این تازگان
نوسفران و کهن آوازگان.
نظامی.
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم.
حافظ.

پیشنهاد کاربران

در ماه مبارک رمضان کنایه از کسانی که اولین بار است روزه می گیرند، روزه اولی!
واژه مرکب - تازه سفر کرده، بکر نورد - تازه کار، نوپا، نوشکفته، نوجوان، نوباوه! - نوظهور، پدیده!

بپرس