سخنگوی هر گفتنی را بگفت
همه گفت دانا ز نادان نهفت.
بوشکور.
دبیر جهاندیده را خواند و گفت که راز بزرگان بباید نهفت.
فردوسی.
ندیدم که بر شاه بنهفتمی وگرنه من این رازکی گفتمی.
فردوسی.
وز آن پس هجیر سپهبدش گفت که از تو سخن را نباید نهفت.
فردوسی.
اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت هیچ معشوقه او را دل و دیده نشکفت.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 190 ).
گناه بوده بر مردم نهفتن بسی نیکوتر از نابوده گفتن.
فخرالدین اسعد.
فروغ خور به گل نتوان نهفتن.فخرالدین اسعد.
سخن تا نگوئی توانیش گفت ولی گفته را باز نتوان نهفت.
؟ ( از کلیله و دمنه ).
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان.مسعودسعد.
چو صبح صادق دین را نهفت ظل ابد.برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال.
خاقانی.
گفت پیغمبر که هر کو سر نهفت زود گردد با مراد خویش جفت.
مولوی.
نیارستم از حق دگر هیچ گفت که حق ز اهل باطل بباید نهفت.
سعدی.
هم بباید سخن بگفت آخرمشک را چون توان نهفت آخر.
اوحدی.
طفل را نیست بهتر از دایه کرک داند نهفتن خایه.
اوحدی.
به مستی توان در اسرار سفت که در بیخودی راز نتوان نهفت.
حافظ.
ما راز پنهان با یار گفتیم نتوان نهفتن درد از طبیبان.
حافظ.
- اندرنهفتن ؛ پوشیده داشتن. مکتوم داشتن. کتمان کردن : نگه کرد کسری به داننده گفت
که دانش چرا باید اندرنهفت.
فردوسی.
به آواز شیروی گفتم همی دگر نامش اندر نهفتم همی.
فردوسی.
- روی نهفتن ؛ غایب شدن : خلاف دوستی باشد به ترک دوستان گفتن
نبایستی نمودن روی و دیگر بار بنهفتن.
سعدی.
|| دفن کردن : نهفتند صندوق او را به خاک بیشتر بخوانید ...