بدان تا نهانی بود کارشان
نداند کسی راز و کردارشان.
فردوسی.
عقل چه آورد ز گردون پیام خاصه سوی خاص نهانی ز عام.
ناصرخسرو.
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش.
ناصرخسرو.
به دست آورده اسرار نهانی کلید گنجهای آسمانی.
نظامی.
دهش کز نظرها نهانی بودحصار بد آسمانی بود.
نظامی.
پیداست چو آفتاب کان دل در سایه زلف تو نهانی است.
خاقانی.
چه حاجت است عیان را به استماع و بیان که بی وفائی دور فلک نهانی نیست.
سعدی.
مردمان را عیب نهانی پیدا مکن. ( گلستان ). || معنی. حقیقت. مقابل صورت. ( یادداشت مؤلف ) : به چشم دلت دید باید جهان
که چشم سر تو نبیند نهان
بدین آشکارت ببین آشکار
نهانیت را بر نهانی گمار.
رودکی.
اگر در نهانی سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است.
فردوسی.
|| ضمیر. دل. باطن. درون. قلب : پس آنگه گفت شاها تو ندانی
که من با تو دگر دارم نهانی.
فخرالدین اسعد.
|| درونی. نامشهود : ذوقی چنان نداردبی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی.
سعدی.
|| راز. سرّ پنهانی. ( ناظم الاطباء ) : نهانی چه دارد بگوید به ما
همه چاره آن بجوید به ما.
فردوسی.
کی نامور دادشان زینهاربدان تا نهانی کند آشکار.
فردوسی.
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرارنهانی های این گردنده پرگار.
نظامی.
|| خزینه. اندوخته : نهانیهای اسکندر به ایران آری از یونان
خزینه شاه زنگستان به غزنین آری از کله.
فرخی.
رخت و نهانیش فراخانه بردبدره دینار به صوفی سپرد.
نظامی.
|| قبر. گور. مدفن : نهانی مرا خاک توران بود
که گوید که خاکم به ایران بود.
فردوسی.
|| بیت الخلا. || اندام نهانی ، آلت رجولیت. ( ناظم الاطباء ). || ( ق ) مخفیانه. در خفا. محرمانه. سراً : فرنگیس را نیزکردند یار
بیشتر بخوانید ...