تازیان و دوان همی آمد
همچو اندر فسیله اسپ نهاز.
رودکی.
من ز خداوند تو نندیشم ایچ علم ترا بیش نگیرم نهاز.
خسروی ( یادداشت مؤلف ).
غولان غرچه گیر ز خار و خس در اوگمراه گشته چون رمه میش بی نهاز.
روحی ولوالجی.
سپه دشمن او را رمه ای دان که در اونه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز.
فرخی.
بر سر دیو ترا عقل بسنده ست رقیب بر ره خیر ترا علم بسنده ست نهاز.
ناصرخسرو.
سوی چشمه شوربختی شتابدکرا آز باشد دلیل و نهازش.
ناصرخسرو.
نروم این بزرگ رمه که بدو در نهاز شد بز لنگ.
ناصرخسرو.
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز.
سنائی.
عدوی جاه ترا بخت چون نهاز شده ست به پای خویش همی آردش سوی مسلخ.
سوزنی.
ز بیم هیبت و سهم سیاست تو به دشت ز گرگ پنجه فروریزد از نهیب نهاز.
سوزنی.
ای ز سهم پهلوان و رای عدل آموز تویوز از آهو در گریز افتاده و گرگ از نهاز.
سوزنی.
نهاز. [ ن ِ ] ( اِ ) ترس. بیم . ( برهان قاطع ). || تیس. ( نصاب الصبیان ) ( دهار ). بز نر. ( دهار ). بز نر که ماده های گله را بارور گرداند. ( غیاث اللغات از شرح نصاب ). رجوع به نُهاز شود.
نهاز. [ ن ُ / ن ِ] ( ع اِ ) اندازه. قدر. ( از منتهی الارب ). زهاء. ( متن اللغة ). گویند هذا نهاز ذلک ؛ ای قدره. ( منتهی الارب ).بیشتر بخوانید ...