تو را ننگ باید همی داشتن
به خیره همی چون کنی افتخار؟
ناصرخسرو.
ننگ دارم که شوم کرکس طبعکز خرد نام همای است مرا.
خاقانی.
- ننگ داشتن از صفتی ( کاری ) ؛ از آن عار داشتن و آن را دون شأن و مغایر حیثیت خود شمردن و موجب سرشکستگی خود دانستن و از آن سر باززدن : گواژه که هستش سرانجام جنگ
یکی خوی زشت است از او دار ننگ.
بوشکور.
از این ننگ دارد خردمند مردتو گرد در ناسپاسی مگرد.
فردوسی.
ابر و دریا سخی بوند به طبعدستش از هر دو ننگ دارد و عار.
فرخی.
همی گفت از آنسان سپاهی به جنگ ز یک تن گریزان ندارید ننگ.
اسدی.
وینچنین چیز دیو باشد و من از چنین دیو ننگ دارم ننگ.
ناصرخسرو.
ننگ دار از آنکه همچون جاهلان بر طَمعْ مال بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی.
ناصرخسرو.
چونکه دارد از خریداریش ننگ خود کند بیمار و شَل و کور و لنگ.
مولوی.
به فتراک پاکان فروریز چنگ که عارف ندارد ز دریوزه ننگ.
سعدی.
بگو ننگ از او در قیامت مدارکه این را به جنت برند آن به نار.
سعدی.
امثال تواز صحبت ما ننگ ندارندجای مگس است اینهمه حلوا که تو داری.
سعدی.
کسی ننگ دارد ز آموختن که از ننگ نادانی آگاه نیست.
رافعی.
|| شرم داشتن. خجل و شرمنده بودن. ( ناظم الاطباء ). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || خوار و حقیر بودن .( از ناظم الاطباء ).