بدو گفت رستم به یک ترک جنگ
همانا نسازد که آیَدْش ننگ.
فردوسی.
با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند.
منوچهری.
- ننگ آمدن کسی را از چیزی ؛ از آن عار داشتن. ننگ داشتن. دون شأن خود دانستن : تو چون یافتی ننگریدی به گنج
که ننگ آمدت زین سرای سپنج.
فردوسی.
ز مردان از این پیش ننگ آمدت زبون بود مرد ار به جنگ آمدت.
اسدی.
زنان و مخنثان را برگمارندتا از معشوق او حکایتهای زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد، می گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).ننگ آید عشق را از نور عقل
بد بود پیری در ایام صِبا.
مولوی.
ز علمش ملال آید از وعظ ننگ شقایق ز باران نروید ز سنگ.
سعدی.
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیربرادر به چنگال دشمن اسیر.
سعدی.