نمیمه

لغت نامه دهخدا

نمیمه. [ ن َ می م َ / م ِ ] ( از ع ، اِمص ) نمیمة. نمیمت. سخن چینی. غمازی. خبرکشی : به فخرالدوله بر طریق نمیمه انها کردند که عبداﷲ کاتب... به تجسس احوال مشغول است. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 141 ). این سخن در اندرون ضمیر سلطان مؤثر آمد و تیر این نمیمه به هدف قبول رسید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 198 ). || غیبت. بهتان. || ( اِ ) سرگوشی. سخن آهسته. ( ناظم الاطباء ). || سپیدی که بر ناخن افتد. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

(اسم ) سخن چینی جمع :نمائم ( نمایم ).
نم ٠ نمیم ٠ سخن چینی کردن ٠ یا سخن چینی ٠ جمع نمیم و نمائم یا آواز ٠ یا آواز کتابت ٠

پیشنهاد کاربران

بپرس