نموک
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
فرهنگ عمید
۲. (اسم ) هدف، نشانۀ تیر.
پیشنهاد کاربران
نموک: نم دار. پرنم
( ( آهسته مانند آنکه تو خواب حرف بزند گفت:" تو این آب و هوای نموک اگه آدم اینم نکشه چکار کنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو می خیسونه. ببین سیگار چجوری از هم وا میره. ) ) ( صادق چوبک، چرا دریا توفانی شده بود. )
( ( آهسته مانند آنکه تو خواب حرف بزند گفت:" تو این آب و هوای نموک اگه آدم اینم نکشه چکار کنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو می خیسونه. ببین سیگار چجوری از هم وا میره. ) ) ( صادق چوبک، چرا دریا توفانی شده بود. )