نموداری که از مه تا به ماهی است
طلسمی بر سر گنج الهی است.
نظامی.
در هرچه بنگرم تو نمودار بوده ای ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده ای.
اوحدی ( انجمن آرا ).
و نیز رجوع به نمودار شدن و نمودار کردن شود. || شاخص. برجسته. مشخص. نمایان : و این دولت تا قیامت ، سردار و نمودار دولت ها باد. ( راحة الصدور ). || معروف. مشهور. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). || نماینده. نشان دهنده. معلن. مظهر. ( یادداشت مؤلف ) :ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد.
فرخی.
شجاعت را دل پاکش مثال است سخاوت را کف رادش نمودار.
عنصری.
نمودار اکسیر پنهانیم ببینید در صبح پیشانیم.
نظامی.
به تسلیم او چون مسلم شوی نمودار سرّ دو عالم شوی.
نزاری.
|| ( اِ ) راهنما. سرمشق. ( فرهنگ فارسی معین ). رهبر. ( از انجمن آرا ) : و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گرداند. ( کلیله و دمنه ). آن را نمودار سیاست خواص و عوام ساخت. ( کلیله و دمنه ). و شاوروهن و خالفوهن دستور اعتبار ونمودار اختبار باید ساخت. ( سندبادنامه ص 112 ).مددکارفکر شبانروز من
نمودار طبع نوآموز من.
نزاری.
|| نمایش. ( ناظم الاطباء ). || نقش و صورتی که پدید آرند. ( یادداشت مؤلف ) : جام جهان نمای دم توست و شاه را
اندر جهان نظر به نمودار جام توست.
سوزنی.
|| دلیل. ( برهان قاطع ) ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). برهان. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). شاهد. حجت. ( فرهنگ فارسی معین ). بیّنه. گواه. ( یادداشت مؤلف ) : نمودار گفتار من ، من بسم
بر این داستان عبرت هر کسم.
فردوسی.
خدا را گرچه عبرت هاست بسیارقیامت را بس این عبرت نمودار.
نظامی.
و دلیلی از این روشن تر و نموداری از این معین تر تواند بود؟ ( جهانگشای جوینی ). || نشان. علامت. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). نشانه. ( فرهنگ فارسی معین ) : مرایاد می داد از آن خواب که به زمین داور دیده بود که جده تو نیکو تعبیر کرد و راست آمد و من خدمت کردم وگفتم این نموداری است از آن که خداوند دید. ( تاریخ بیهقی ).بیشتر بخوانید ...