اگرچه هیچ چیزی را نهی قایم به ذات خود
پس آمد نفس وحدت را نمود مثل در الاّ.
ناصرخسرو.
از خشم و عنف او دو نشانه است روز و شب وز مهر و کین او دو نمود است نور و نار.
مسعودسعد.
نمودش گر نمود آسمان است تفکرها تضرع های جان است.
نظامی.
- جهان نمود ؛ عالم شهادت. عالم خلق و ناسوت. مقابل جهان بود. ( یادداشت مؤلف ).- نمود بی بود ؛ جلوه ای بدون واقعیت ، مانند سراب.
|| نشان. علامت. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی قبلی شود. || جلوه. جلا. رونق. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به نمود داشتن و نمود کردن شود. || ( ص ) پدیدار. آشکار. هویدا. ظاهر. تابان. روشن. پیدا. مشهور. معروف. || ( اِ ) دلیل. رهنما. رهبر. || برهان. حجت. بینه. || چهره. سیما. ( ناظم الاطباء ).
- نمودی نمودن ؛ خودی نشان دادن. اظهار وجود کردن : امیر بغداد در غیاب با خلیفه عتاب کرد و نمودی نمود. ( تاریخ بیهقی ص 438 ).