نمد افکندن ؛ اقامت کردن. قرار یافتن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کنایه از سربار کسی شدن و قصد رفع زحمت نداشتن. در جائی فرودآمدن و به فکر رفتن نبودن.
- نمدافکنده : اقامت کرده. قراریافته. ( فرهنگ فارسی معین ) .
... [مشاهده متن کامل]
مقیم و مجاور شده. کسی که در جائی یا بر کسی فرودآمده است و به فکر رفع زحمت و عزیمت نیست :
سالها او را به بانگی بنده ای
در چنین ظلمت ، نمد افکنده ای.
مولوی
کنایه از سربار کسی شدن و قصد رفع زحمت نداشتن. در جائی فرودآمدن و به فکر رفتن نبودن.
- نمدافکنده : اقامت کرده. قراریافته. ( فرهنگ فارسی معین ) .
... [مشاهده متن کامل]
مقیم و مجاور شده. کسی که در جائی یا بر کسی فرودآمده است و به فکر رفع زحمت و عزیمت نیست :
سالها او را به بانگی بنده ای
در چنین ظلمت ، نمد افکنده ای.
مولوی