- نقل کردن به جائی ؛ بدانجا فرودآمدن : شبانگاه به منزل او نقل کرده بامدادش خلعت داد. ( گلستان ).
|| جابه جا کردن. منتقل کردن. از جائی به جائی بردن :
قضا نقل کرد از عراقم به شام
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام.
سعدی.
|| از جای گردانیدن. تحویل. ( یادداشت مؤلف ). || استنساخ. ( از منتهی الارب ). || ترجمه کردن. || بیان کردن. ( ناظم الاطباء ). بازگفتن. حدیث کردن. روایت کردن : حلال است از او نقل کردن خبر
که تا خلق باشند از او برحذر.
سعدی.
مریدی به شیخ این سخن نقل کرداگر راست پرسی نه از عقل کرد.
سعدی.
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم ورای آن که از او نقل می کند ناقل.
سعدی.
نقل کم خور که می خمار کندنقل کم کن که سر فگار کند.
اوحدی.
|| مردن. درگذشتن. || مرمت کردن و اصلاح نمودن. ( ناظم الاطباء ).