نقط

لغت نامه دهخدا

نقط. [ ن َ ] ( ع مص ) نقط زدن. ( تاج المصادر بیهقی ). نقط برزدن. ( زوزنی ). خجک زدن حرف را. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). نقطه گذاشتن حرف را. ( از ناظم الاطباء ). نقطه گذاری کردن.

نقط. [ ن ُ ق َ ] ( ع اِ ) ج ِ نقطه. رجوع به نقطه شود :
برگرد رخش بر نقطی چند ز بسد
و اندر دم او سبز جلیلی ز زمرد.
منوچهری.
تا حرف بی نقط بود و حرف بانقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی.
منوچهری.
چو جامه نگارگر شود هوا
نقط زر شود بر او نقای او.
منوچهری.
|| نقطه :
بلاغت نگه داشتندی و خط
کسی کو بدی چیره بر یک نقط
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون.
فردوسی.
نونی است کشیده عارض موزونش
وآن خال معنبر نقطی بر نونش
نی خود دهنش چرا نگویم نقطی است
خط دایره ای کشیده پیرامونش.
سعدی.
دنیا چو محیط است و کف خواجه نقط
پیوسته به گرد نقطه می گردد خط.
بدرالدین جاجرمی ( مجمع الفصحاء ج 1 ص 169 ).
- نقط زدن ؛ نقطه گذاشتن. نقطه گذاری کردن :
ژاله باران زده بر لاله نعمان نقط
لاله نعمان شده از ژاله باران نگار.
منوچهری.

فرهنگ فارسی

( اسم ) جمع نقطه . توضیح در شعر گاه بصورت مشدد الاخر آید : چو جامه نگارگر شود هوا نقط زر شود بر او نقای او . ( منوچهری .د.چا. ۸۴:۲ )

فرهنگ معین

(نُ قَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ نقطه .

فرهنگ عمید

= نقطه: بلاغت نگه داشتندیّ و خط / کسی کاو بُدی چیره تر یک نقط (فردوسی: ۶/۲۱۵ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس