نقط. [ ن ُ ق َ ] ( ع اِ ) ج ِ نقطه. رجوع به نقطه شود :
برگرد رخش بر نقطی چند ز بسد
و اندر دم او سبز جلیلی ز زمرد.
منوچهری.
تا حرف بی نقط بود و حرف بانقطتا خط مستوی بود و خط منحنی.
منوچهری.
چو جامه نگارگر شود هوانقط زر شود بر او نقای او.
منوچهری.
|| نقطه :بلاغت نگه داشتندی و خط
کسی کو بدی چیره بر یک نقط
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون.
فردوسی.
نونی است کشیده عارض موزونش وآن خال معنبر نقطی بر نونش
نی خود دهنش چرا نگویم نقطی است
خط دایره ای کشیده پیرامونش.
سعدی.
دنیا چو محیط است و کف خواجه نقطپیوسته به گرد نقطه می گردد خط.
بدرالدین جاجرمی ( مجمع الفصحاء ج 1 ص 169 ).
- نقط زدن ؛ نقطه گذاشتن. نقطه گذاری کردن : ژاله باران زده بر لاله نعمان نقط
لاله نعمان شده از ژاله باران نگار.
منوچهری.