خود نقیریست کل عالم و تو
در نقار از پی نقیر مباش.
سنائی.
به مردانی که در نقار و جدال اختران قاطعاند. ( جهانگشای جوینی ). و خبر داد که ایشان اضعاف لشکرمغول اند همه مردان نقار و کارزار. ( جهانگشای جوینی ).بر خاطر عاطرت غباری نرسد
از گفته من ترا نقاری نرسد.
( آنندراج ).
|| ج ِ نقرة.رجوع به نُقرَة شود. || ( مص ) با کسی واکاویدن در خصومت. ( زوزنی ). [ به ] همدیگر بازگردانیدن سخن را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مناقرة. ( منتهی الارب ) ( زوزنی ). رجوع به مناقره شود.نقار. [ ن َق ْ قا ] ( ع ص ) کنده گر. ( مهذب الاسماء ). که بر سنگ یا چوب کنده گری کند و آنکه روی رکاب یا لجام اسب نقاشی کند. که حرفه اش نقارة است. ( از اقرب الموارد ). || آسیازن. ( یادداشت مؤلف ). الذی ینقر الرحا؛ که سنگ آسیاب تراشد. ( متن اللغة ). || کسی که گل و برگ و صورتهای دیگر در استخوان و دندان فیل و شیر ماهی سازد، و بعضی قید کنده کاری در مس و غیره نیزکرده اند، اما به معنی اول ظاهراً همان است که در هندوستان آن را خاتم بند گویند. ( آنندراج ) :
چه گویم ز نقار نیکولقا
که خورد استخوان مرا چون هما.
وحید ( آنندراج ).
|| منقارزننده و سوراخ کننده با منقار. ( ناظم الاطباء ). || آنکه بسیار کنجکاو است. || آنکه دف یا دهل نوازد. ( فرهنگ فارسی معین ).نقار. [ ن َق ْ قا ] ( اِخ ) حسن بن داودبن حسن بن عون بن منذربن صبیح قرشی اموی کوفی ، مکنی به ابوعلی ، معروف به نقار از نحویون و قاریان قرن چهارم هجری قمری است ، و کتابی در اصول نحو و کتابی در مخارج حروف تصنیف کرده و به سال 352 هَ. ق. درگذشته است. ( از ریحانة الادب ج 4 ص 226 ). رجوع به روضات الجنات ص 217 شود.