نفس گرفتن

لغت نامه دهخدا

نفس گرفتن. [ ن َ ف َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) خبه شدن دم انسان. ( از آنندراج ) ( از سفرنامه شاه ایران ). نفس گسستن. نفس بریدن. نفس فرورفتن. خاموش شدن :
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی.
سعدی.
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی او
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت.
حافظ.
- نفس کسی را گرفتن ؛ جانش را به لب رساندن. او را سخت رنجور و مانده کردن و از توان و رمق انداختن.
|| مانده شدن و گرفتن صدای کسی بر اثر داد و فریاد کردن. || رنج ماندگی به توقف کوتاه در رفتنی بیش ازعادت ، کم کردن. ( یادداشت مؤلف ). لختی ماندن و نفس تازه کردن.

پیشنهاد کاربران

نفس گرفتن ؛ تنگ شدن نفس. بر سخن گفتن توانا نبودن :
میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت.
حافظ.

بپرس