نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی.
سعدی.
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی اواز غیرت صبا نفسش در دهان گرفت.
حافظ.
- نفس کسی را گرفتن ؛ جانش را به لب رساندن. او را سخت رنجور و مانده کردن و از توان و رمق انداختن.|| مانده شدن و گرفتن صدای کسی بر اثر داد و فریاد کردن. || رنج ماندگی به توقف کوتاه در رفتنی بیش ازعادت ، کم کردن. ( یادداشت مؤلف ). لختی ماندن و نفس تازه کردن.