نفس شکستن

لغت نامه دهخدا

نفس شکستن. [ ن َ ش ِ ک َ ت َ ] ( مص مرکب ) با نفس اماره جنگیدن. بر هوای نفس غلبه کردن :
سعدی هنر نه پنجه مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی.
سعدی.
مبارزان طریقت که نفس بشکستند
به زور بازوی تقوی و للحروب رجال.
سعدی.

نفس شکستن. [ ن َ ف َ ش ِ ک َ ت َ ] ( مص مرکب ) نفس فروبردن و برنیاوردن. نفس گسستن. || دم برنیاوردن. لب به سخن نگشودن. از اظهار مطلبی خودداری کردن :
دگر سرود صمد جوشد از دلم در دیر
نفس همی شکنم در گلوی سینه تنگ.
عرفی ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

نفس فرو بردن و بر نیاوردن ٠ نفس گسستن٠ یا دم بر نیاوردن ٠ لب به سخن نگشودن ٠ از اظهار مطلبی خود داری کردن ٠

پیشنهاد کاربران

بپرس