خاقانیا نفس که زنی خوش زن
کانجا قبول خوش نفسان دارند.
خاقانی.
یک دو نفس خوش زن و جانی بگیرخرقه درانداز و جهانی بگیر.
نظامی.
تا به جهان در نفسی می زنی به که در عشق کسی می زنی.
نظامی.
تا نه تصور کنی که بی تو صبورم هر نفسی می زنم ز بازپسین است.
سعدی.
نفسی می زنم آسوده و عمری بسر آرم.سعدی ( گلستان ).
- نفس زدن صبح ؛ طلوع کردن : صبح نخستین چو نفس برزند
صبح دوم بانگ بر اختر زند.
نظامی.
یا رب آن صبح کجا رفت که شبهای دگرنفسی می زد و آفاق منور می شد.
سعدی.
|| دم برآوردن. لب به شکوه و شکایت گشودن. به اعتراض دهن گشودن. آه کشیدن : شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی.
منوچهری.
با آینه ضمیر مخدوم خواهد که نفس زند نیارد.
خاقانی.
|| پر گفتن. ( یادداشت مؤلف ). || نغمه کردن. آواز خواندن : زیبق شود ترانه داودیم به گوش
آنجا که بلبلی نفسی دلنشین زند.
طالب ( آنندراج ).
|| سخن گفتن. ( یادداشت مؤلف ) : پیر شبوی گفت ما را ازاین معنی نفسی زن. ( اسرار التوحید ص 208 ). || تلاش کردن : در ره عشقت نفسی می زنم
بر سر کویت جرسی می زنم.
نظامی.
|| استراحت کردن. نفسی به راحت کشیدن. برآسودن : گاه آن آمد که لختی برزند عاشق نفس
روز آن آمد که تائب رای زی صهبا کند.
منوچهری.
- نفس زدن از... ؛ به چیزی یا کاری اظهار تعلق و دلبستگی و تمایل نمودن. از آن بسیار سخن گفتن. از آن دم زدن : از توکل نفس تو چند زنی
مرد نامی ولیک کم ززنی.
سنائی.
می زد از نزهت و شکار نفس منذرش پیش بود و نعمان پس.
نظامی.
- یک نفس زدن ؛ یکدم فراغت یافتن. لحظه ای راحت و آرامش یافتن : یک نفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم امان دهد ندهد.
خاقانی.
- || یک نفس. یک لحظه : تو سالیانها خفتی و آن که بر تو شمرد
دم شمرده تو یک نفس زدن نغنود.
ناصرخسرو.