به غفلت برمیاور یک نفس را
مدان غافل ز کار خویش کس را.
نظامی.
- نفسی با کسی برآوردن ؛ دمی با او بسر بردن : گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی ؟
سعدی.
- نفسی به فراغت یا به خوشی برآوردن ؛ لختی به خوشی و فراغ زیستن : نیست پروای بهارم من و کنج قفسی
که برآرم به فراغت نفسی از ته دل.
صائب ( از آنندراج ).
نفس آنروز برآرم به خوشی از ته دل که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد.
صائب ( از آنندراج ).
|| سخن گفتن. لب به سخن گشودن. آغاز سخن کردن. شروع به سخن گفتن کردن : بیندیش وآنگه برآور نفس
وز آن پیش بس کن که گویند بس.
سعدی.
|| نفس کشیدن. شکایت کردن. اعتراض کردن. || نفس سرد برآوردن. آه کشیدن : چون تو خجل وار برآری نفس
فضل کند رحمت فریادرس.
نظامی.