به بگماز بنشست بمْیان باغ
بخورد وبه یاران او شد نفاغ .
بوشکور ( از لغت فرس ).
دل شاد دار و پند کسائی نگاهداریک چشمزد جدا مشو از رطل و از نفاغ.
کسائی ( از لغت فرس ).
چو یار من شود خندان بخندد باغ و راغ از وی نفاغ ار زی لبش داری شود پرمی نفاغ از وی.
؟ ( از جهانگیری ).
|| مستی. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ) ( یادداشت مؤلف ). سکر. شرابخواری. ( یادداشت مؤلف ) : چو بزم خسروان گردد ز بوی و رنگ باغ اکنون
در آن خسرو به پیروزی کند بزم نفاغ اکنون.
قطران ( جهانگیری ).
|| نفرین و لعنت و بددعائی. ( ناظم الاطباء ).