جائی که او حدیث کند تو نظاره کن
تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری.
فرخی.
هر کس که در دیوان رسالت آمدی... چون بونصر را دیدندی ناچار سخن به او گفتی و اگر نامه بایستی از وی خواستندی و... تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره می کردند. ( تاریخ بیهقی ص 140 ).تا روزگار ملک ترا آشکاره کرد
چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد.
مسعودسعد.
حقیقت شد ورا کان یک سواره که می کرد اندر او چندان نظاره.
نظامی.
رفتند و در او نظاره کردنددل خسته و جامه پاره کردند.
نظامی.
اگر به رقص درآئی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی.
سعدی.
گفت از دریچه چشم مجنون بایستی نظاره جمال لیلی کردن. ( گلستان ).به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی.
سعدی.
سخن درست بگویم نمی توانم دیدکه می خورند حریفان و من نظاره کنم.
حافظ.
نظاره کردن. [ ن َظْ ظا رَ / رِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) نگاه کردن. نگریستن. تماشا کردن :
خاقانی اینت غم که دلت برد و او گریخت
نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد.
خاقانی.
نه از دل در جهان نظاره می کردبجای جامه دل را پاره می کرد.
نظامی.
بهم برشد در آن نظاره کردن نمی دانست خود را چاره کردن.
نظامی.
گل از هر منظری نظاره می کردقبای سبز را صدپاره می کرد.
نظامی.