لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
مترادف ها
سوق دادن، قراول رفتن، دستور دادن، اداره کردن، نظارت کردن، عطف کردن، متوجه ساختن، امر کردن، هدایت کردن، معطوف داشتن
انجام دادن، تصفیه کردن، اداره کردن، تقسیم کردن، تهیه کردن، اجرا کردن، توزیع کردن، نظارت کردن، وصیت کردن، اعدام کردن، کشتن، رهبری کردن
تنظیم کردن، نظارت کردن، کنترل کردن
انجام دادن، تصفیه کردن، اداره کردن، تقسیم کردن، تهیه کردن، اجرا کردن، توزیع کردن، نظارت کردن، وصیت کردن، اعدام کردن، کشتن، رهبری کردن، وصی
نظارت کردن، بازرسی کردن
نظارت کردن، رسیدگی کردن، برنگری کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
پیشنهاد : دید داشت یا در دید داشتن
زیرنگاه داشتن